بازار قصه خوانی Qissa Khwani Bazar

بازار قصه خوانی Qissa Khwani Bazar

میعادگاه شبانه مسافران قدیم

یکی از قدیمی ترین بازارهای شهر پیشاور است که تاریخ دور و درازی دارد. کتاب حکایت ملک خداداد در خصوص این بازار قدیمی می نویسد: از پنجره اقامتگاه که به شهر پیشاور نگاه کنیم از دور سیاه ای را می بینیم که مربوط به کاروانی است از تجار ازبک که صبح امروز لاهور را به مقصد کابل ترک کرده اند و هم زمان با سرخ شدن سینه بی قرار آسمان وغرق شدن خورشید بی رمق زمستانی در هوایی سرد و خنک از میان دشت های سفید پوش یخ زده خود را به آخرین و بزرگ‌ترین شهر مشرق زمین «پیشاور» رسیده اند، شهری در میان کوه‌ها که شهرتش بر فراز قله هایی که آن را چون اسیر در بر گرفته اند می درخشد.این شهر زیبا منزلگاه شبانه کاروآن‌های دیگر نیز هست. همزمان از سوی دیگر شهر تجار افغانستانی از مسیر دره خیبر به پیشاور رسیده اند تا صبح روز بعد مسیر بمبئی را در پیش بگیرند در کوتاه زمانی شهر مملو از مسافران یک شبه ای شده که قرار است عمری خاطرات سفرشان را به همراه داشته باشند.

آسمان که تیره می‌شود مسلمانان نماز مغرب و خفتان به جای می آورند وسپس ستارگان غرق در روشنایی منطقه در پیشاور می شوند که تمام میهمان را گردهم آورده است خدمه قهوه خانه ها برای پذیرایی از میهمانان با شتاب در رفت وآمد هستند و با هر بار باز شدن درب قهوه خانه همراه میهمانانی که به داخل آن پناه می آورند سوز هوای زمستانی نیز خود را به پوست مسافران غرق در صحبت می رساند. بخار غذا و دم هوا دید را کور کرده و چراغ های دود گرفته سوسو کنان صورت میهمانان را روشن می کنند. بازار گفتگوها و نقل اخبار مناطق مختلف داغ است، یکی از قحطی در چین سخن می گوید و دیگری از تجارت این روزهای آفریقا، یکی حکایت سیل ترکستان را نقل می کند و دیگری محصول پر بار زمین های قفقاز را حکایت می کند.

پاسی از شب که می گذرد صدایی در قهوه خانه طنین انداز می‌شود نگاه ها را به سمت مردی که دستاسپید به سر بسته و در حالی که عصا به دست دارد عبایی به دوش افکنده، می گرداند. ریز و بم صدای فرد که شعری را زمزمه می کند سکوت را به قهوه خانه هدیه می کند و او بی مهابا می خواند:

همی تاخت سهراب چو پیل مست       کمندی به بازو کمانی به دست

همی ماند رستم از او در شگفت        زپیکارش اندازه ها برگرفت…

نقال حکایت رستم و سهراب را روایت می کند و مسافران دیگر حتی پلک نمی زنند! حکایت جادوی این بازار رفته رفته شهرتی جهانی برای پیشاور به ارمغان آورد و مردم دنیای کهن نیز شهر پیشاور را به شب های بازار قصه خوانی آن شناختند بازاری که فردوسی شناهنامه اش را دل شبه‌قاره زنده نگاه داشت.

اگرچه این روزها در بازار قصه خوانی دیگر قصه ای خوانده نمی‌شود ولی در و دیوار این بازار همانی است که روزگاری شاهد حماسه سرایی نقالان بود دیگر پیشاور چون گذشته تجار و مسافران خسته را افسون شبهای خود نمی کند ولی اصالت خود را هنوز هم حفظ کرده است.اقوام پشتو زبان این روزها بزرگ‌ترین چاپخانه کتب فارسی خارج از ایران و افغانستان را در دل بازار قصه خوانی فعال نگهداشته اند و اگر چه چون گذشته این بازار میعادگاه مسافران نیست ولی هنوز هم نبض فرهنگ و پیشینه تاریخی پیشاور را در دست خود دارد.

سیر شبانه در کوچه های پیشاور قدیم، چشمها را سنگین تر می کند و خواب را در کناره جریان خروشان و خموش رود کابل عمیق تر، صبحی در راه است و سیری دیگر…

 شما می توانید در کتاب حکایت ملک خداداد بصورت کامل با این منطقه زیبا آشنا شوید.